به یاد او که تنهایم گذاشت
گاهی وقتها از خودم میپرسم:
چرا گلها،
دم دمای صبح ،
وقتی که آفتاب هنوز، در خواب ناز تاريکی،
راحت آرميده است،
آرام آرام گريه ميکنند!
و چرا صدف ها در تاريکی اشک ميريزند؟!
و چرا تا به حال کسی از اشک گلها برای گردنش رشته ای نساخته است؟!!
ـ نميدانم ،ميشود از گريستن گلها فهميد:
که بايد در تاريکی ،
ـ در شب ـ
دل را به مهمانی خاطره برد؟!
آنجا که من ،دلم وخاطره ها،
ـ ياد تو ـ
باز هم مثل هميشه تنهائيم!!
ـ بايد در تاريکی کمی سکوت کرد!!،
ـ بايد در تاريکی با بغض آلوده به سکوت، سرکرد!!
ـ بايد در تاريکی گريست!!
ـ در تاريکی بايد آرام گريست!!
در تاريکی،
در سکوت،
و در تنهائی بايد آرام شد!!
و نجيبانه آرام گرفت!!
ـ من در تاريکی تنهائيم،هر شب،
هر شب که نه،
ـ هرلحظه!! ـ
برای ياد تو،
گردنبندی از مرواريد ها خاطره ميسازم !،
و صبح ،
باز ميبينم،
همه آنچه ساخته بودم،
شبنمی بود به روی برگ گلی!!
که با اولين نگاه خورشيد،
رفت و رفت و رفت..
تا به ابديت رسيد!!
و باز من ماندم ،
يادت ،
و رشته ای که هيچ مرواريدی روی آن نمانده بود!
جمعه 19 اسفند 1390 - 12:04:19 PM