يک چهار ديواری،
خيلی کوچک،
و بزرگتر از خانه ای که در دلت بنا کرده بودی،!
ـ از دوست داشتنم !! ـ
به خاطر تو ،
در دلم ساخته ام!! .
و يادت ،
خاطراتم،
و همه آنچه را که از من به نام دوست داشتن داشتی!!،
ـ در دلت !!ـ
در شبی از شبهای غربت زده تنهائی ،
ـ تنها ـ
و زير بارش دلتنگی ابر های سياه آسمان وجود خسته ام،،
به خاک سپردم !.
و حالا ،
من ماندم و يک دنيا بی کسی!،
و دستان عاطفه ای که از سرانگشتان هر لحظه اش ،
هنوز هم ،
ـ از آن شب ـ
سرخی ياد تو!!،
قطره قطره در زمان بودنم می چکد!!